سگ ها

ساخت وبلاگ

 


 

مرد، در را به صورتشان كوبيد و داد زد:

ـ از اينجا تكون نمي خورم. بيست و پنج ساله با سگام اينجا زندگي مي كنم.

مأموران شهرداري گفتند: بايد اين خونه رو تخليه كني.

گفت: من اين همه سگ را كجا ببرم؟ ببين اكثرشان هم آبستن هستند اگه ممكنه موزه را توي يه خيابون ديگه بنا كنين.

گفتند: اين تصميمو سناتورها گرفته ان نمي شه عوضش كرد.

و خانه اش را كوبيدند.

يك سال بعد، سگ ها تمام خانه هاي شهر را فتح كرده بودند…

 این داستان را از کتاب "فرشته ها" یم انتخاب کردم

در اداره پليس

افسرنگهبان پرسيد:

ـ اسمتون چيه؟

مرد نتوانست جوابي بدهد، مغزش آنطور كه بايد، كار نمي كرد.

افسرنگهبان پرسيد!

ـ كجا زندگي مي كني!

رنگ آبي تمام ذهن مرد را فرا گرفت. بلافاصله جواب داد:

ـ دريا! من روي دريا زندگي مي كنم.

افسر نگهبان با نيشخند كنايه زد:

ـ لابد پري دريايي برايت غذا دُرُس مي كنه!

مرد به فكر فرو رفت و بعد گفت:

ـ اگه اينكارو بكنه خيلي عالي مي شه!

افسرنگهبان عصباني شد و دستور داد او را به هلفدوني بيندازند تا عقلش سر جايش بيايد، اما مرد نه تنها تغييري در موضع خود نداد، بلكه روي آن پافشاري هم كرد. فرداي آن روز قسم خورد كه پرنده اي بي گناه است و او را بدون دليل در قفس انداختند. در اداره پليس هيچ كس او را نمي شناخت، او شاعر معروف شهر بود كه دچار فراموشي شده بود.

 

عشق و نفرت......
ما را در سایت عشق و نفرت... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : گلشیفته mahgol بازدید : 295 تاريخ : چهارشنبه 13 دی 1391 ساعت: 5:48